ربی

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود

ربی

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود

دکتر علی شریعتی از زبان پدر حسن رحیم پور ازغدی

پیرامون دکتر علی شریعتی

علی ، فدا بود

27 خرداد 1385

گفتگو با: حیدر رحیم‌پور

اشاره:

«نویسنده منتقد»، استاد «حیدر رحیم‌پور» همان‌قدر که کوبنده می‌نویسد شنیدنی هم خاطره می‌گوید. ساعتی، در منزل پذیرای ما بود، تا خاطرات دوستی عزیز را بازگوید. سؤالهای ما هم‌سطح بیان شیوای استاد نبود و حذف شد.

*****

اولین آشنایی من با علی روز انتخابات وکلای مشهد سال 1328 بود. من اعلامیه کوچکی داده بودم که مؤتلفة اسلامی فقط به دو شاگرد مکتب اسلام، شیخ محمود حلبی و استاد محمدتقی شریعتی رأی می‌دهند؛ ولی او به جای شیخ محمود برای «ثابت» رئیس کارخانه قند فعالیت می‌کرد. من که از بازرسان بودم، به استاد شریعتی گزارش دادم و استاد به‌وسیلة من به علی پیام داد که یا تو به خانه برو یا من می‌روم.
او 15 ساله و عضو انجمنهای اسلامی دبیرستانها و رفیق مرحوم دکتر سامی بود و من 17 ساله و کوچک‌ترین عضو هیئت مؤسس مؤتلفه اسلامی بودم. بعد از این جریان با هم قهر کردیم و قهر بودیم.

***
نهضت مقاومت ملی سال 33، بعد از کودتای 28 مرداد که همه گروههای سیاسی شکست‌خورده و منفعل شده بودند؛ نهضت مقاومت ملی تأسیس شد و مرا شیخ محمدتقی جعفری و آیت‌ا... حاج سید جوادی و آیت‌ا... شبستری به جمعیت دعوت کردند، ولی مطمئن هستم پشت پرده این دعوت یا استاد شریعتی یا احمد‌زاده و یا بازرگان بودند.
من و علی، دوباره روبه‌رو شدیم، هنوز به خاطر ماجرای انتخابات، نیمه قهر بودیم؛ خوش و بش کردیم، او 21 ساله و من 23 ساله بودم ولی هر دو پیر سیاسی شناخته می‌شدیم.
بعد از یکی دو جلسه حسابی رفیق شدیم. مدتی بعد هر دو اتفاق کردیم که این نهضت چیزی بارش نیست؛ که به آن دل ببندیم. علی از آن به بعد بیشتر به دانشجویان پرداخت و با مهندس بازرگان که مشغول تأسیس انجمن اسلامی دانشجویان بود همکاری بیشتری داشت. تا اینکه در دستگیری گروهی اعضای نهضت، علی هم دستگیر شد.

***
علی بورسیه فرانسه قبول شده بود، استاد شریعتی خیلی نگران بود، مدتی بعد با خوشحالی به من گفت، علی عجیب رو به کتب دین آورده و از من خواسته تعداد زیادی کتاب برایش بفرستم.

***
کانون نشر حقایق دینی بیشتر اوقات بسته یا نیمه تعطیل بود. رفقای کانون و استاد شریعتی و دیگران، به طور پراکنده هم را می‌دیدیم. شب قرار شد رفقا بیایند خانه ما و وقتی هم می‌آمدند، سور الزامی و اجباری بود. من عصر آن روز مغازه یکی از رفقا بودم، علی با کسی که آنجا بود، تلفنی صحبت می‌کرد.
گوشی را گرفتم، گفتم: علی رفقا امشب خانه ما هستند، تو هم بیا، گفت: امشب نمی‌توانم، یک دختر و پسر دانشجو، عقد کرده‌اند، خیلی هم فقیرند، می‌خواهم امشب ببرمشان و یک چلوکباب بدهم و راهی‌شان کنم به حجله، ولی هر جور باشد سر شب خودم را می‌رسانم.
استاد شریعتی، قدسی، امیرپور و سررشته‌دار آمده بودند، بعد از نماز علی آمد، بقیه گفتند: این از کجا فهمیده؟ گفتم: این سوری است، خودش می‌فهمد.

***
کتاب تشیع علوی ـ تشیع صفوی تازه درآمده بود؛ شروع کردم به انتقاد از علی؛ ـ استاد شریعتی سرش را پایین انداخته بود و گوش می‌داد، دوست داشت از علی انتقاد کنیم ـ گفتم: علی تو چقدر «مجلسی» را می‌شناسی که این چرتها را می‌نویسی، گفت: ا‍‌َووووو به مرجع تقلیدشان اهانت شده، علی شریعتی پیش مجلسی کی باشد؟ گفتم: خوب که چی؟ گفت: ولی مجلسی پیش امام من کی باشد؟ گفتم: چرا؟ گفت: «این روایت را مجلسی نقل می‌کند:
یک کسی می‌نویسد، خلیفه در مدینه روبه‌روی عربی ایستاد و گفت: جان تو در دست من است یا خدا؟ گفت: تو خر کی هستی؟ دست خداست‌‌ ـ بقیه‌اش را هم خودش درست می‌کرد ـ خلیفه شمشیرش را کشید و طرف را کشت. بعد از آن با امام من روبه‌رو می‌شود ـ حضرت باقر(ع) یا صادق(ع) ـ امام در جواب همین سؤال می‌فرمایند: جان من دست خداست ولی اگر تو نکشی بهتر است، ما با هم قوم و خویش هستیم و... و انعامی هم می‌گیرد.» بعد علی گفت: خوب این‌طوری باید با امام من صحبت کند؟
علی بلند شد و چون به من گفته بود که می‌رود، من آمادگی داشتم. دنبالش رفتم، در راهرو به علی گفتم: خدا شاهد است، اگر یک دوره رسائل و مکاسب خوانده بودی، ننگت می‌کرد از این حرفها بزنی. گفت: پس معلوم شد، همه بدبختی تو همین رسائل و مکاسب بوده!!
دو نفری بلند خندیدیم و اینهایی که داخل اتاق بودند، مجانی خندیدند. گفتم: خوب چرا این چرتها را می‌نویسی؟ گفت: خدا کند ساواک هم به خریت تو باشد، گفتم: خوب که چی؟ گفت: اگر احساس کنند که من با روحانیت مخالف‌ام، می‌توانم حرفهایم را بزنم، من به مجلسی چه کار دارم؟ من با این وسیله می‌خواهم شریعتمداری و دیگر آخوندهای درباری را لنگ کنم. باید به وسیله مجلسی یک مفری داشته باشم، اگر بگویم شریعتمداری که صبح می‌برند و پوستم را می‌کنند.
گفتم: خوب تکلیف این چرت و پرتها چه می‌شود؟ گفت: خوب تو بردار و درست کن، گفتم: بابات آن‌جاست برو بابات را مسخره کن، من کتابهای تو را یکی یکی جمع کنم و پایش بنویسم، این مطالب غلط است؟!
گفت: نه مستدرک بزن، گفتم: خوب می‌اندازند دور، من هم می‌شوم مثل بقیه که می‌نویسند. گفت: آقاجان، تو بنویس، پایش هم بنویس علی شریعتی، که اگر دوستان پرسیدند بگویم درست است و اگر ساواک پرسید، بگویم به من مربوط نیست، فلانی نوشته است!!!
علی رفت و من برگشتم به اتاق، استاد شریعتی گفت: «شما، اینجا با هم دعوا می‌کنید بعد می‌روید بیرون و شروع می‌کنید به خندیدن، من خیال کردم علی قهر کرد و رفت.» جریان را گفتم، استاد گریه کرد و گفت: ببین این پسر چقدر خالصانه کار می‌کند؟ من بارها توجه کرده‌ام، اشکالات عمده آقای مطهری به علی هشت تاست، شما را هم دیدم که چهار‌ ـ پنج اشکال به علی وارد کرده‌اید. ولی به جان خودت و علی من شانزده اشکال دارم و همه را هم به علی گفته‌ام.
می‌گوید: بابا، تو چرا این‌طوری هستی؟ من این همه کتاب نوشته‌ام، شانزده اشکال زیاد است؟ خوب برو بگو علی اشتباه نوشته، علی غلط کرده اینها را نوشته، اصلاً سواد نداشته. آن‌قدر این بچه پاک بود که حتی به آقای شیرازی، امام جمعه مشهد گفته بود، شما هر غلطی را که در کتابهای من می‌بینید بنویسید، بعد من می‌نویسم هر چه آقا گفته‌اند درست است.
مدتی بعد از آن با مطهری رفته بودند، خدمت محمدرضا حکیمی و به او وکالت داده بود که همه کارهایش را اصلاح کند.

***
جلسه پرسش و پاسخی در دانشگاه آزاد بود، یک عده از متحجرین و انجمن حجتیه‌ها آمده بودند. یک کافر در دنیا گیر آورده بودند به نام علی شریعتی، گفتم: آقا جان این‌طوری نمی‌شود. شما بروید اشتباهات علی شریعتی، انحرافش، اغلاطش را جمع کنید و به من بدهید، من هم مال فیض کاشانی، صاحب تفاسیر صافی و مصفا و اصفا را جمع می‌کنم تا ببینم کدام بیشتر است.

***
عروسی یکی از فامیل که با من و مطهری و شریعتی قوم و خویش بود، من و مطهری چند ساعتی با هم بودیم. از او پرسیدم: چرا این‌قدر با علی خشن برخورد می‌کنی؟ عین همان حرف را که دکتر در مورد آخوندهای درباری گفته بود، گفت: اصلاً بحث علی نیست، من که دائم به خانه پدرش رفت و آمد دارم، با خودش هم که رفیق‌ایم، بحث من این است که شاخه‌ای در حال درست شدن است ـ مجاهدین خلق را می‌گفت‌‌ ـ که خود را به علی می‌چسبانند، علی هم چیزی نمی‌گوید، من مجبورم با علی این‌طور برخورد کنم؛ که آنها افشا شوند.
یعنی مطهری، شریعتی را فدای خط مکتبی خود می‌کرد. علی هم خود را فدا می‌کرد تا ارتجاع را بشکند.
علی آدم نبود، فدا بود. فدایی نبود، فدا بود. فدای جامعه و اسلام و مردم.

***
تازه از زندان آزاد شده بود و آمده بود مشهد. خیلی ملول بود، دلیلش را پرسیدم، گفت: اینها مرا ول کرده‌اند که ضایع کنند. نوشته‌هایی از من که ابدا‌ً مورد نظرم نیست، توی روزنامه‌ ـ به خاطرم نیست کیهان یا اطلاعات آن زمان ـ چاپ می‌کنند. نمی‌توانم اینها را در ایران جواب بدهم، خیلی ناراحت بود و ما فهمیده بودیم که تصمیم به کوچ گرفته است. حتی این قضیه را به استاد هم نگفته بود.

***
سه روز قبل از سفر برنگشتن علی، باز رفقا گفته بودند به خانه ما می‌‌آیند، در آن جلسه استاد شریعتی نیامدند و من بعدها فهمیدم این جلسه را علی برپا کرده است؛ البته نه آشکار بلکه پنهان و برای تودیع با دوستان تقریبا‌ً دو ساعت به غروب بود، باغچه‌ها را آب می‌دادم، دیدم کسی می‌گوید: آی یا الله خودت را بپوشان مرد است. نگاه کردم دیدم علی است. علی قانونش این بود که مثلا‌ً وقتی می‌گفت ساعت هشت، یازده می‌آمد. حالا قرار است هفت بیاید، چهار آمده. گفتم واقعاً همان که خودت می‌دانی هستی!!! گفت: «فکر کردم می‌آیم اینجا، تا رفقا بیایند حاشیه‌‌های مفاتیح را نگاه می‌کنم، تو که اهل کتاب و مطالعه نیستی که کتاب داشته باشی!!!»
آمد تو و ما تا رفقا آمدند، حدود یک ساعت و نیم با هم بودیم. در حال صحبت، هر دو سیگار می‌کشیدیم.
ـ البته من بیست سال است، ترک کرده‌ام‌ ـ یک قوطی وینستون وسط بود، من سه تا کشیده بودم، نگاه کردم دیدم از پاکت بیست‌تایی فقط یکی مانده، آمدم بردارم از دستم چنگ زد، گفتم پسر‌بخش، دختر‌بخش هم که باشد، به من بیشتر رسیده بود؛ گفت این صندوق بیت‌المال است، هر کس باید به اندازه مصرفش بکشد.

***
آن‌شب من خیلی بیشتر از آن چیزی که برای شما لازم باشد، علی شریعتی‌شناس شدم. حرفهای خیلی خوبی بین ما رد و بدل شد. گفتم: علی زندان چطور بود، استفاده کردی؟ با تمام وجود گفت: خیلی. بعد پرسیدم: علی نظرت راجع به کتابهایت چیست؟ گفت: من که کتاب ننوشته‌ام؛ آن کویر که یک رمان است. آن یکی جنگ با منافقین است، آنهای دیگر هم همین‌طور ـ هیچ کدام از کتابهایش را امضا نکرد ـ اما اگر خدا یاری کند و یک فراغتی به دست بیاید، بعد معنی کتاب را می‌فهمی، که خدا را شاهد می‌گیرم اگر علی موفق شده بود فرار کند و او را نکشته بودند، کتابهایی نوشته بود که اسلام را تکان می‌داد.
از خاطرات زندان گفت: ‍‍«این شش ماه آخر عصر به عصر، روی برنامه خاصی شلاقم می‌زدند و می‌گفتند راضی شدی یا نه؟ از من می‌خواستند که بیا به جای خانم پارسا وزارت علوم و فرهنگ را قبول کن. می‌گفتم: من خانواده خودم را نمی‌توانم جمع کنم، شما بروید بی‌نظمی مرا در جامعه ببینید ـ راست هم می‌گفت، بد بی‌نظمی بود‌‌ ـ من فهمیده بودم که ساواک از مخالفت من با روحانیت دل کنده است. باز‌جویم می‌گفت: همه مخالفتهای تو بازی سیاسی است، آنها می‌خواستند با انتخاب من به وزارت مرا خنثی و دانشگاه و روشنفکران انقلابی را یکجا ببلعد. من می‌دانستم که اگر قبول می‌کردم و حاضر می‌شدم با شاه ببندم نخست‌وزیرم می‌کرد. و اگر با آمریکا می‌بستم، رئیس جمهور می‌شدم و اگر هیچ‌کدام از این کارها را نمی‌کردم مرا مثل پاپ، یک قدیس روشنفکری می‌کرد. آن‌موقع دیگر علی شریعتی نبودم و بعد از آن دانشگاه ضربه‌ای می‌خورد که پنجاه سال حرکت نمی‌کرد. این بود که مجبور بودم تحمل کنم و دائم طفره می‌رفتم. اواخر هم می‌گفتند: پدر‌سوخته، ما کاملا‌ً می‌دانیم؛ تو شاخه دانشگاهی خمینی هستی، منتها با این جور کارها ما را فریب دادی.»
بعد گفتم علی راجع به مجلسی چیزی می‌گویم که داشته باشی، بحث اشاعره و معتزله را طرح کردم و صحبتهای زیادی کردیم، یکدفعه دست به سرش زد و گفت: خاک بر سرم، کاش این مطلب را زودتر فهمیده بودم. گفت: خیلی فهمیدم؛ واقعا‌ً در این عالمها نبود که به جهلش تعصب داشته باشد.
آن شب گذشت و من بعدها فهمیدم که نقشه‌اش این بوده که به خارج برود.

***
چند شب بعد حدود ساعت نه و نیم شب، با دوستان بودیم، امیرپور گفت: الآن هواپیمای دکتر نشست، گفتم: علی رفت؟ گفت: بله با شناسنامه جعلی رفت. گفتم: علی رفت که کشته شود. مدتی بعد امیرپور از خانه‌اش تماس گرفت که بیا اینجا، رفتم دیدم گریه می‌کند، گفت: دیشب علی در لندن فوت کرده است، گفتم: نه فوت نکرده، علی را کشتند. کم‌کم رفقا خبردار شدند و با آنها که خارج بودند تماس گرفتیم. بلافاصله استاد شریعتی را بردیم خانه دامادش که مصون بماند.
به استاد گفتیم علی تصادف کرده و ما می‌خواهیم از اینجا با تلفن مرتب در تماس باشیم.

***
شاه می‌خواست جنازه را به ایران بیاورد و علی را خودی جلوه دهد ولی ما می‌خواستیم که از ایران برود. تا روزی که خبر دادند جنازه را به سوریه حرکت داده‌اند. آقای خامنه‌ای گفتند: اگر می‌شد، در روزنامه‌ای تسلیتی بگوییم خیلی خوب بود. من قبول کردم، رفتم دفتر روزنامه خراسان مسئول آگهیها حاجی بازاری‌ای بود که غیر از پول چیزی نمی‌فهمید. برادرم چهار راه شهدا ساختمانی می‌ساخت که از آنجا ـ‌ دفتر روزنامه خراسان خیابان خسروی بود ـ دیده می‌شد.
گفتم: آقا جان من یک دوستی دارم که فوت کرده، می‌خواهم یک اعلامیه قشنگ توی صفحه اول چاپ کنی، هر چه هم پول بخواهی می‌دهم، ببین آن ساختمان مال من‌است، نگاهی به ساختمان کرد، دید خوب شکاری هستم. بالاخره تسلیتی معمولی نوشتم که از نظر مفهومی بد نبود و از نظر ادبیات متوسط بود. نوشته را تأیید کرد. من هم آن موقع که آگهی پنج تا ده تومان بود، صد تومن دادم و گفتم: در یک صفحه خوب چاپ کنید. جوانی آنجا ایستاده بود، گفتم: همین حالا بدهید، خودم به چاپخانه بدهم، جوان را صدا کرد، گفت با ایشان برو، چاپخانه را نشان بده. در راه جوان مرا با اسم صدا کرد و گفت: دکتر شریعتی مرد؟ گفتم: بله، نشست به گریه کردن، گفتم: تو با ما هستی؟ گفت: بله، گفتم: می‌توانی کاری بکنی؟ گفت: بگو چه کار کنم. گفتم: من آگهی را همین‌جا عوض می‌کنم. تو فقط آنجا بگو آقا گفته‌‌اند این را چاپ کنید. قبول کرد. متن اعلامیه را عوض کردم:
«استاد محمدتقی شریعتی، سوگند به خدا بر اوجی که گرفته‌ای غبطه می‌خورم. شهادت فرزند تاریخ دکتر علی شریعتی را به پیشگاه پدر و مرشد او تبریک و تسلیت می‌گویم.
«حیدر رحیم‌پور»
رفتیم چاپخانه و من ده تومان هم به چاپخانه‌دار دادم و گفتم یک جای خوب چاپ کنید.
فردا صبح که روزنامه پخش شد، همة دستگاه دیوانه شده بودند. من فرار کردم و به خانه استاد رفتم، می‌دانستم آنجا شلوغ است و نمی‌توانند دستگیرم کنند.

***
با رفقا رفتیم خانه داماد استاد شریعتی، آقای خامنه‌ای روضه حضرت علی‌اکبر را خواندند، رفقا زار زار گریه می‌کردند. بعد فرمودند آگهی روزنامه را به استاد بدهیم، استاد روزنامه را که دیدند، رو به آقای خامنه‌ای کردند و گفتند: «آقا، کشتند علی را»؛ آقا گفتند: «بله، این افتخار نصیب شما شد و ایشان ماندگار شدند.»

(اصل گفت و گو در مجلۀ سوره شماره 17
http://www.iricap.com/magentry.asp?id=3251)

نظرات 1 + ارسال نظر
ثبت دامنه رایگان دات کام Com. Free چهارشنبه 14 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 07:34 ب.ظ http://Www.33Ir.Com


با عرض سلام و خسته نباشید خدمت شما مدیر محترم وب لاگ

33آی آر دات کام یک سیستم جهت ارائه آدرس کوتان و سیستم فورواردینگ دامین میباشد و برای سهولت کار و تسریع آن استفاده میکند
از سایت Www.33IR.Com
مزاحمتون شدم می خواستم ضمن دعوت از شما جهت

ثبت نام دامنه رایگان دات کام
برای وبلاگتون و استفاده از نام کوتاه و آسان با پسوند Com.
و جهت حمایت از سایت خودتون www.33IR.Com در صورت تمایل این کد را در وبلاگتون بزارید

<a href="http://www.33IR.Com/?lang=fa">دامنه رایگان Com. برای شما</a>

و یا ما را با عنوان
ثبت دامنه رایگان دات کام Com.

در < پیوند > وبلاگتون لینک کنید

با تشکر موفق باشید

با سلام
دوست دوست عزیز و گرامی
هدف حقیر از ایجاد این فضا بالا بردن سطح معرفت انسانها و شناخت خود و خدای خود است نه کسب درامد
از حضرتش برای شما طلب عاقبت بخیری می کنم و ملتمس دعای خیر
خدانگهدار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد